روزانه های مریم



ولیمه امشب فامیل مامان اولین مهمونی بود که دایی محمد و نامزدش توش دوتایی و کنار هم حضور داشتن
و این حضور دوتایی کلللی ذوق کردن داشت به قدری که از خوشحالی هی چشمم پر و خالی از اشک میشه
این اتفاق باعث میشه به معجزه های خدا بیشتر ایمان بیارم


اینکه مجبورم صبح تقریبا زود برم خونه دختر عمه جان و به اصرار همسرش موسیقی تمرین کنم سخت ولی لذت بخشه

 

اینکه مجبور بودم بعد از باشگاه به محض رسیدن به خونه برای همراهی با بابا برم برای خرید موتور سخت ولی ذوق آور شد

 

این روزای مردادی خیلی از کارو دارم بنا به خواسته دیگران انجام میدم خدا کنه سرانجامش مفید باشه


امروز باخبر شدم دختر داییم با دخترش تصادف کردن

متاسفانه هردوشون فوت کردن ولی شوهرش زنده مونده

از وقتی خبرو شنیدم شوکه شدم همش تو حالت گیجی ام

هروخ چهره اش میاد تو ذهنم قلبم میسوزه

خدایابه داییم و زنداییم صبر بده

خیلی جوون بود دخترشم دوسالش نمیشد

زهره عزیزم دلم برات تنگ میشه خیلی


دلخوشی یعنی زمستون باشه 

نصف شب بابا ببینه هوا سرد شده بیاد بخاری اتاقتو زیاد کنه

بعد ببینه پتوت کنار رفته پتورو بکشه روت

بعد تو یه تی بخوری ودلت گرم باشه

بخاطر سایه ی پدر روی سرت.

خدایا پدر مادرمون رو برامون حفظ کن

الهی آمین❤


دلم برا ۱۸سالگیم تنگ میشه 

چه روزای خوبی بود  

اصلا وقتی تو نبودی من خیلی شاد بودم 

درسته مشکلات بود ولی محکم بودم قوی بود

تو که اومدی من خودمو باختم

دیگه زورم به هیچی نرسید حتی اشکام.

درحقم ظلم کردی

نمیدونم ببخشمت یا نه.


زندگی بعضی هایمان افتاده است روی شمارش مع

مدرسه تمام شود ، دانشگاه تمام شود ، کودکمان به دنیا بیاید ، بازنشسته شویم ، دخترمان برود خانه بخت ، نوزاد پسرمان به دنیا بیاد ؛ بعد ، بعد ؛ زندگی کنیم !

10

9

8

7

6

5

4

3

2

مرگ

.

چه پایان دردآلودی و البته آمیخته به حماقت آشکارااا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها